داستان کوتاه انسان بزرگ

ساخت وبلاگ
روزی روزگاری پسربچه ي كوچك و بداخلاقی بود که سر هر مشکل کوچکی زود عصبانی میشد و از کوره در میرفت .تا اینکه روزي پدرش به اون كيسه اي پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يكی از ميخها رو به ديوار روبرو بكوب.روز اول پسرك بارها و بارها عصباتی شد و 25 بار ميخ به ديواری که پدرش گفته بود کوبید.اما در روزها و هفته های بعد، پسرك تونست خلق و خوي خودش رو كنترل كنه و روی عصبانیتش بیشتر مدیریت داشته باشه... در نتیجه به مرور زمان تعداد ميخهايي كه به ديوار كوبیده بود بود، كمتر و کمتر شد.سرانجام پسرك متوجه شد كه کنترل عصبانیت و بداخلاق نشدن سر هر موضوع کوچکی ، راحت تر از کوبیدن میخ ها در دیوار سخت روبرو هست. و بالأخره روزی رسيد كه پسرك ديگه عادت عصباني شدن رو ترك كرده بود و این موضوع رو به پدرش يادآوري كرد.پدر به اون پيشنهاد كرد اینبار به ازاء هر روزي كه بتونه خودش رو کنترل کنه و اصلا عصبانی نشه، يكي از ميخهايي رو كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده، از ديوار بيرون بكشه.روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسرک به پدرش رو كرد و گفت همه ميخها رو از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش رو گرفت و به اون طرف ديواری كه ميخها بر روي اون كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد.سپس رو به پسرک كرد و گفت: « دستت درد نكنه پسر عزیزم، كار خیلی خوبی انجام دادی، اما به سوراخهايی كه در ديوار به وجود آوردی نگاه كن !! اين ديوار ديگه هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود...!پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي رو میگی و دلی رو میشکنی مانند ميخي هست كه روی ديوارِ دلِ طرف مقابلت مي كوبي. تو مي تونی چاقوئی رو به کسی بزنی و بعد اون رو دربیاری،بعد از اینکار مهم نيست چند مرتبه به شخص روبرو بگی معذرت مي خوام كه اینكار رو كرده ام داستان کوتاه انسان بزرگ...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان کوتاه انسان بزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastanamozande بازدید : 15 تاريخ : چهارشنبه 29 فروردين 1403 ساعت: 17:14

سر صبح بود و توی باغ وحش، حیوانات در حال استراحت بودند و آروم با هم حرف می زدند.فیل گفت این قفس خالی که تازه آوردن برای کیه؟ گوزن کمی فکر کرد و گفت حتما برای یک حیوون خیلی بزرگه ، چون قفسش از قفس من بزرگتره.خرس گفت ولی هر کی باشه من ازش بزرگترم اینو یادتون بمونه. شیر غرشی کرد و گفت: ای بابا چقدر حرف می زنید. ساکت باشید بذارید یه ساعت بخوابم. از صبح، تماشاچیا خیلی خسته ام کردند.حیواناتناگهان در باغ وحش باز شد و آدمها با یه حیوون جدید اومدن داخل،اونا یه زرافه با خودشون آورده بودن. زرافه وارد قفس خالی شد. نگاهی به خرس و شیر و گوزن و فیل انداخت و لبخند کوچیکی روی لباش نقش بست.فیل از دیدن زرافه خوشحال شد. چون زرافه حیوان بی آزاری بود. خرس از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست که زور خودش از زرافه بیشتره. شیر از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست زرافه با گردن بلندش توجه تماشاچیا رو بیشتر به خودش جلب می کنه و اون بیشتر می تونه استراحت کنه.اما گوزن از زرافه خوشش نیومد. اون با خودش فکر کرد زرافه ممکنه با بقیه انقدر دوست بشه که دیگه کسی به اون توجه نکنه.گوزن، مدتی با زرافه بد رفتاری کرد، اما گاهی وقتها مجبور می شد با زرافه حرف بزنه و همیشه زرافه جواب اون رو با لبخند و مهربونی می داد. گاهی وقتها از غذای زرافه می خورد و گاهی وقتها تو قفس زرافه می رفت و با او بازی می کرد...گوزن بعد از یکی دو هفته فهمید حالا دیگه با زرافه دوست شده. اون بعدها متوجه شد اگر حسادت نداشته باشه، با هر کسی می تونه دوست بشه. حتی اگه از اون قشنگتر و بزرگتر باشن.شیر و فیل و گوزن با رفتار مهربون زرافه متوجه شدند،مهم نیست که دیگران از تو قشنگ تر یا بزرگ تر و قوی تر باشند...چیزی که می مونه دوستی و مهربون بودن و کمک به داستان کوتاه انسان بزرگ...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان کوتاه انسان بزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastanamozande بازدید : 16 تاريخ : چهارشنبه 29 فروردين 1403 ساعت: 17:14

روزی روزگاری پسربچه ي كوچك و بداخلاقی بود که سر هر مشکل کوچکی زود عصبانی میشد و از کوره در میرفت .تا اینکه روزي پدرش به اون كيسه اي پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يكی از ميخها رو به ديوار روبرو بكوب.روز اول پسرك بارها و بارها عصباتی شد و 25 بار ميخ به ديواری که پدرش گفته بود کوبید.اما در روزها و هفته های بعد، پسرك تونست خلق و خوي خودش رو كنترل كنه و روی عصبانیتش بیشتر مدیریت داشته باشه... در نتیجه به مرور زمان تعداد ميخهايي كه به ديوار كوبیده بود بود، كمتر و کمتر شد.سرانجام پسرك متوجه شد كه کنترل عصبانیت و بداخلاق نشدن سر هر موضوع کوچکی ، راحت تر از کوبیدن میخ ها در دیوار سخت روبرو هست. و بالأخره روزی رسيد كه پسرك ديگه عادت عصباني شدن رو ترك كرده بود و این موضوع رو به پدرش يادآوري كرد.پدر به اون پيشنهاد كرد اینبار به ازاء هر روزي كه بتونه خودش رو کنترل کنه و اصلا عصبانی نشه، يكي از ميخهايي رو كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده، از ديوار بيرون بكشه.روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسرک به پدرش رو كرد و گفت همه ميخها رو از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش رو گرفت و به اون طرف ديواری كه ميخها بر روي اون كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد.سپس رو به پسرک كرد و گفت: « دستت درد نكنه پسر عزیزم، كار خیلی خوبی انجام دادی، اما به سوراخهايی كه در ديوار به وجود آوردی نگاه كن !! اين ديوار ديگه هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود...!پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي رو میگی و دلی رو میشکنی مانند ميخي هست كه روی ديوارِ دلِ طرف مقابلت مي كوبي. تو مي تونی چاقوئی رو به کسی بزنی و بعد اون رو دربیاری،بعد از اینکار مهم نيست چند مرتبه به شخص روبرو بگی معذرت مي خوام كه اینكار رو كرده ام داستان کوتاه انسان بزرگ...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان کوتاه انسان بزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastanamozande بازدید : 15 تاريخ : چهارشنبه 15 فروردين 1403 ساعت: 16:25

سر صبح بود و توی باغ وحش، حیوانات در حال استراحت بودند و آروم با هم حرف می زدند.فیل گفت این قفس خالی که تازه آوردن برای کیه؟ گوزن کمی فکر کرد و گفت حتما برای یک حیوون خیلی بزرگه ، چون قفسش از قفس من بزرگتره.خرس گفت ولی هر کی باشه من ازش بزرگترم اینو یادتون بمونه. شیر غرشی کرد و گفت: ای بابا چقدر حرف می زنید. ساکت باشید بذارید یه ساعت بخوابم. از صبح، تماشاچیا خیلی خسته ام کردند.حیواناتناگهان در باغ وحش باز شد و آدمها با یه حیوون جدید اومدن داخل،اونا یه زرافه با خودشون آورده بودن. زرافه وارد قفس خالی شد. نگاهی به خرس و شیر و گوزن و فیل انداخت و لبخند کوچیکی روی لباش نقش بست.فیل از دیدن زرافه خوشحال شد. چون زرافه حیوان بی آزاری بود. خرس از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست که زور خودش از زرافه بیشتره. شیر از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست زرافه با گردن بلندش توجه تماشاچیا رو بیشتر به خودش جلب می کنه و اون بیشتر می تونه استراحت کنه.اما گوزن از زرافه خوشش نیومد. اون با خودش فکر کرد زرافه ممکنه با بقیه انقدر دوست بشه که دیگه کسی به اون توجه نکنه.گوزن، مدتی با زرافه بد رفتاری کرد، اما گاهی وقتها مجبور می شد با زرافه حرف بزنه و همیشه زرافه جواب اون رو با لبخند و مهربونی می داد. گاهی وقتها از غذای زرافه می خورد و گاهی وقتها تو قفس زرافه می رفت و با او بازی می کرد...گوزن بعد از یکی دو هفته فهمید حالا دیگه با زرافه دوست شده. اون بعدها متوجه شد اگر حسادت نداشته باشه، با هر کسی می تونه دوست بشه. حتی اگه از اون قشنگتر و بزرگتر باشن.شیر و فیل و گوزن با رفتار مهربون زرافه متوجه شدند،مهم نیست که دیگران از تو قشنگ تر یا بزرگ تر و قوی تر باشند...چیزی که می مونه دوستی و مهربون بودن و کمک به داستان کوتاه انسان بزرگ...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان کوتاه انسان بزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastanamozande بازدید : 14 تاريخ : چهارشنبه 15 فروردين 1403 ساعت: 16:25

روزی روزگاری پسربچه ي كوچك و بداخلاقی بود که سر هر مشکل کوچکی زود عصبانی میشد و از کوره در میرفت .تا اینکه روزي پدرش به اون كيسه اي پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يكی از ميخها رو به ديوار روبرو بكوب.روز اول پسرك بارها و بارها عصباتی شد و 25 بار ميخ به ديواری که پدرش گفته بود کوبید.اما در روزها و هفته های بعد، پسرك تونست خلق و خوي خودش رو كنترل كنه و روی عصبانیتش بیشتر مدیریت داشته باشه... در نتیجه به مرور زمان تعداد ميخهايي كه به ديوار كوبیده بود بود، كمتر و کمتر شد.سرانجام پسرك متوجه شد كه کنترل عصبانیت و بداخلاق نشدن سر هر موضوع کوچکی ، راحت تر از کوبیدن میخ ها در دیوار سخت روبرو هست. و بالأخره روزی رسيد كه پسرك ديگه عادت عصباني شدن رو ترك كرده بود و این موضوع رو به پدرش يادآوري كرد.پدر به اون پيشنهاد كرد اینبار به ازاء هر روزي كه بتونه خودش رو کنترل کنه و اصلا عصبانی نشه، يكي از ميخهايي رو كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده، از ديوار بيرون بكشه.روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسرک به پدرش رو كرد و گفت همه ميخها رو از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش رو گرفت و به اون طرف ديواری كه ميخها بر روي اون كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد.سپس رو به پسرک كرد و گفت: « دستت درد نكنه پسر عزیزم، كار خیلی خوبی انجام دادی، اما به سوراخهايی كه در ديوار به وجود آوردی نگاه كن !! اين ديوار ديگه هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود...!پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي رو میگی و دلی رو میشکنی مانند ميخي هست كه روی ديوارِ دلِ طرف مقابلت مي كوبي. تو مي تونی چاقوئی رو به کسی بزنی و بعد اون رو دربیاری،بعد از اینکار مهم نيست چند مرتبه به شخص روبرو بگی معذرت مي خوام كه اینكار رو كرده ام داستان کوتاه انسان بزرگ...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان کوتاه انسان بزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastanamozande بازدید : 16 تاريخ : پنجشنبه 3 اسفند 1402 ساعت: 19:40

سر صبح بود و توی باغ وحش، حیوانات در حال استراحت بودند و آروم با هم حرف می زدند.فیل گفت این قفس خالی که تازه آوردن برای کیه؟ گوزن کمی فکر کرد و گفت حتما برای یک حیوون خیلی بزرگه ، چون قفسش از قفس من بزرگتره.خرس گفت ولی هر کی باشه من ازش بزرگترم اینو یادتون بمونه. شیر غرشی کرد و گفت: ای بابا چقدر حرف می زنید. ساکت باشید بذارید یه ساعت بخوابم. از صبح، تماشاچیا خیلی خسته ام کردند.حیواناتناگهان در باغ وحش باز شد و آدمها با یه حیوون جدید اومدن داخل،اونا یه زرافه با خودشون آورده بودن. زرافه وارد قفس خالی شد. نگاهی به خرس و شیر و گوزن و فیل انداخت و لبخند کوچیکی روی لباش نقش بست.فیل از دیدن زرافه خوشحال شد. چون زرافه حیوان بی آزاری بود. خرس از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست که زور خودش از زرافه بیشتره. شیر از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست زرافه با گردن بلندش توجه تماشاچیا رو بیشتر به خودش جلب می کنه و اون بیشتر می تونه استراحت کنه.اما گوزن از زرافه خوشش نیومد. اون با خودش فکر کرد زرافه ممکنه با بقیه انقدر دوست بشه که دیگه کسی به اون توجه نکنه.گوزن، مدتی با زرافه بد رفتاری کرد، اما گاهی وقتها مجبور می شد با زرافه حرف بزنه و همیشه زرافه جواب اون رو با لبخند و مهربونی می داد. گاهی وقتها از غذای زرافه می خورد و گاهی وقتها تو قفس زرافه می رفت و با او بازی می کرد...گوزن بعد از یکی دو هفته فهمید حالا دیگه با زرافه دوست شده. اون بعدها متوجه شد اگر حسادت نداشته باشه، با هر کسی می تونه دوست بشه. حتی اگه از اون قشنگتر و بزرگتر باشن.شیر و فیل و گوزن با رفتار مهربون زرافه متوجه شدند،مهم نیست که دیگران از تو قشنگ تر یا بزرگ تر و قوی تر باشند...چیزی که می مونه دوستی و مهربون بودن و کمک به داستان کوتاه انسان بزرگ...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان کوتاه انسان بزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastanamozande بازدید : 14 تاريخ : پنجشنبه 3 اسفند 1402 ساعت: 19:40

روزی روزگاری پسربچه ي كوچك و بداخلاقی بود که سر هر مشکل کوچکی زود عصبانی میشد و از کوره در میرفت .تا اینکه روزي پدرش به اون كيسه اي پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يكی از ميخها رو به ديوار روبرو بكوب.روز اول پسرك بارها و بارها عصباتی شد و 25 بار ميخ به ديواری که پدرش گفته بود کوبید.اما در روزها و هفته های بعد، پسرك تونست خلق و خوي خودش رو كنترل كنه و روی عصبانیتش بیشتر مدیریت داشته باشه... در نتیجه به مرور زمان تعداد ميخهايي كه به ديوار كوبیده بود بود، كمتر و کمتر شد.سرانجام پسرك متوجه شد كه کنترل عصبانیت و بداخلاق نشدن سر هر موضوع کوچکی ، راحت تر از کوبیدن میخ ها در دیوار سخت روبرو هست. و بالأخره روزی رسيد كه پسرك ديگه عادت عصباني شدن رو ترك كرده بود و این موضوع رو به پدرش يادآوري كرد.پدر به اون پيشنهاد كرد اینبار به ازاء هر روزي كه بتونه خودش رو کنترل کنه و اصلا عصبانی نشه، يكي از ميخهايي رو كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده، از ديوار بيرون بكشه.روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسرک به پدرش رو كرد و گفت همه ميخها رو از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش رو گرفت و به اون طرف ديواری كه ميخها بر روي اون كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد.سپس رو به پسرک كرد و گفت: « دستت درد نكنه پسر عزیزم، كار خیلی خوبی انجام دادی، اما به سوراخهايی كه در ديوار به وجود آوردی نگاه كن !! اين ديوار ديگه هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود...!پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي رو میگی و دلی رو میشکنی مانند ميخي هست كه روی ديوارِ دلِ طرف مقابلت مي كوبي. تو مي تونی چاقوئی رو به کسی بزنی و بعد اون رو دربیاری،بعد از اینکار مهم نيست چند مرتبه به شخص روبرو بگی معذرت مي خوام كه اینكار رو كرده ام داستان کوتاه انسان بزرگ...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان کوتاه انسان بزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastanamozande بازدید : 26 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1402 ساعت: 18:57

سر صبح بود و توی باغ وحش، حیوانات در حال استراحت بودند و آروم با هم حرف می زدند.فیل گفت این قفس خالی که تازه آوردن برای کیه؟ گوزن کمی فکر کرد و گفت حتما برای یک حیوون خیلی بزرگه ، چون قفسش از قفس من بزرگتره.خرس گفت ولی هر کی باشه من ازش بزرگترم اینو یادتون بمونه. شیر غرشی کرد و گفت: ای بابا چقدر حرف می زنید. ساکت باشید بذارید یه ساعت بخوابم. از صبح، تماشاچیا خیلی خسته ام کردند.حیواناتناگهان در باغ وحش باز شد و آدمها با یه حیوون جدید اومدن داخل،اونا یه زرافه با خودشون آورده بودن. زرافه وارد قفس خالی شد. نگاهی به خرس و شیر و گوزن و فیل انداخت و لبخند کوچیکی روی لباش نقش بست.فیل از دیدن زرافه خوشحال شد. چون زرافه حیوان بی آزاری بود. خرس از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست که زور خودش از زرافه بیشتره. شیر از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست زرافه با گردن بلندش توجه تماشاچیا رو بیشتر به خودش جلب می کنه و اون بیشتر می تونه استراحت کنه.اما گوزن از زرافه خوشش نیومد. اون با خودش فکر کرد زرافه ممکنه با بقیه انقدر دوست بشه که دیگه کسی به اون توجه نکنه.گوزن، مدتی با زرافه بد رفتاری کرد، اما گاهی وقتها مجبور می شد با زرافه حرف بزنه و همیشه زرافه جواب اون رو با لبخند و مهربونی می داد. گاهی وقتها از غذای زرافه می خورد و گاهی وقتها تو قفس زرافه می رفت و با او بازی می کرد...گوزن بعد از یکی دو هفته فهمید حالا دیگه با زرافه دوست شده. اون بعدها متوجه شد اگر حسادت نداشته باشه، با هر کسی می تونه دوست بشه. حتی اگه از اون قشنگتر و بزرگتر باشن.شیر و فیل و گوزن با رفتار مهربون زرافه متوجه شدند،مهم نیست که دیگران از تو قشنگ تر یا بزرگ تر و قوی تر باشند...چیزی که می مونه دوستی و مهربون بودن و کمک به داستان کوتاه انسان بزرگ...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان کوتاه انسان بزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastanamozande بازدید : 25 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1402 ساعت: 18:57

روزی روزگاری پسربچه ي كوچك و بداخلاقی بود که سر هر مشکل کوچکی زود عصبانی میشد و از کوره در میرفت .تا اینکه روزي پدرش به اون كيسه اي پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يكی از ميخها رو به ديوار روبرو بكوب.روز اول پسرك بارها و بارها عصباتی شد و 25 بار ميخ به ديواری که پدرش گفته بود کوبید.اما در روزها و هفته های بعد، پسرك تونست خلق و خوي خودش رو كنترل كنه و روی عصبانیتش بیشتر مدیریت داشته باشه... در نتیجه به مرور زمان تعداد ميخهايي كه به ديوار كوبیده بود بود، كمتر و کمتر شد.سرانجام پسرك متوجه شد كه کنترل عصبانیت و بداخلاق نشدن سر هر موضوع کوچکی ، راحت تر از کوبیدن میخ ها در دیوار سخت روبرو هست. و بالأخره روزی رسيد كه پسرك ديگه عادت عصباني شدن رو ترك كرده بود و این موضوع رو به پدرش يادآوري كرد.پدر به اون پيشنهاد كرد اینبار به ازاء هر روزي كه بتونه خودش رو کنترل کنه و اصلا عصبانی نشه، يكي از ميخهايي رو كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده، از ديوار بيرون بكشه.روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسرک به پدرش رو كرد و گفت همه ميخها رو از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش رو گرفت و به اون طرف ديواری كه ميخها بر روي اون كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد.سپس رو به پسرک كرد و گفت: « دستت درد نكنه پسر عزیزم، كار خیلی خوبی انجام دادی، اما به سوراخهايی كه در ديوار به وجود آوردی نگاه كن !! اين ديوار ديگه هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود...!پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي رو میگی و دلی رو میشکنی مانند ميخي هست كه روی ديوارِ دلِ طرف مقابلت مي كوبي. تو مي تونی چاقوئی رو به کسی بزنی و بعد اون رو دربیاری،بعد از اینکار مهم نيست چند مرتبه به شخص روبرو بگی معذرت مي خوام كه اینكار رو كرده ام داستان کوتاه انسان بزرگ...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان کوتاه انسان بزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastanamozande بازدید : 21 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 16:51

سر صبح بود و توی باغ وحش، حیوانات در حال استراحت بودند و آروم با هم حرف می زدند.فیل گفت این قفس خالی که تازه آوردن برای کیه؟ گوزن کمی فکر کرد و گفت حتما برای یک حیوون خیلی بزرگه ، چون قفسش از قفس من بزرگتره.خرس گفت ولی هر کی باشه من ازش بزرگترم اینو یادتون بمونه. شیر غرشی کرد و گفت: ای بابا چقدر حرف می زنید. ساکت باشید بذارید یه ساعت بخوابم. از صبح، تماشاچیا خیلی خسته ام کردند.حیواناتناگهان در باغ وحش باز شد و آدمها با یه حیوون جدید اومدن داخل،اونا یه زرافه با خودشون آورده بودن. زرافه وارد قفس خالی شد. نگاهی به خرس و شیر و گوزن و فیل انداخت و لبخند کوچیکی روی لباش نقش بست.فیل از دیدن زرافه خوشحال شد. چون زرافه حیوان بی آزاری بود. خرس از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست که زور خودش از زرافه بیشتره. شیر از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست زرافه با گردن بلندش توجه تماشاچیا رو بیشتر به خودش جلب می کنه و اون بیشتر می تونه استراحت کنه.اما گوزن از زرافه خوشش نیومد. اون با خودش فکر کرد زرافه ممکنه با بقیه انقدر دوست بشه که دیگه کسی به اون توجه نکنه.گوزن، مدتی با زرافه بد رفتاری کرد، اما گاهی وقتها مجبور می شد با زرافه حرف بزنه و همیشه زرافه جواب اون رو با لبخند و مهربونی می داد. گاهی وقتها از غذای زرافه می خورد و گاهی وقتها تو قفس زرافه می رفت و با او بازی می کرد...گوزن بعد از یکی دو هفته فهمید حالا دیگه با زرافه دوست شده. اون بعدها متوجه شد اگر حسادت نداشته باشه، با هر کسی می تونه دوست بشه. حتی اگه از اون قشنگتر و بزرگتر باشن.شیر و فیل و گوزن با رفتار مهربون زرافه متوجه شدند،مهم نیست که دیگران از تو قشنگ تر یا بزرگ تر و قوی تر باشند...چیزی که می مونه دوستی و مهربون بودن و کمک به داستان کوتاه انسان بزرگ...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان کوتاه انسان بزرگ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastanamozande بازدید : 19 تاريخ : دوشنبه 18 دی 1402 ساعت: 16:51